لطافت هواي فروردين وادارم كرد ، به ياد روزگاران جواني ، البته روزگاران جوانتر از امروز ، خود را به دامن طبيعت برسانم ، همراه پسران و همسفرم هميشگيم راهي جنگل هاي شيان شدیم ، ماشين را پارك كرده به سمت ارتفاعات جنگل به راه افتاديم ، نم نم باران شروع به باريدن كرد ، مسير حركت تا قله تبه شيان بسار سحر انگيز و دلربا شده بود ، صداي پرندگان همراه صداي پيچيدن باد در لابه لاي درختان ، با باريدن نم نم باران طراوت و تازه گي بهار را چندين برابر كرده بود . پسران سرمست از بازيگوشي هاي كودكانه پيشاپيش ما با لجبازيهاي گاه به گاه و قهرهاي و آشتي هاي زود به زود ، خاطرات روزهاي بچگيمون را زنده ميكرد. شدت باران هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد . چتري را كه طبق عادت هميشگي همراه داشتم باز كرده و سكان هدايت آن را به سپه سالار سپردم ، پسران را وادار به تمكين و دعوت به آمدن به زير چتر خانواده كردم . حالا ديگر شدت باران به حدي شده بود كه در كمتر از يك دقيقه كاملاً خيس شده بودم . دوست نداشتم كه برگردم . زندگي و كار در شهر پر از دردسري مثل تهران كمتر همچين فرصتي فراهم مي کرد كه قدري به فكر حال هواي خودم باشم . پس ادامه دادم ، خيالم از طرف بچه ها راحت بود كه زير چتر خانواده آسيبي نمي بينند ، بچه كه بودم تشويقم مي كردند كه زير باران بهار راه بروم ، به اصطلاع مي گفتند كه باران بهار آدم را جوان ميكند . مثل اينكه راست مي گفتند . اخه چنان چابك زير سيلي از باران به طرف بالاي تپه پيش ميرفتم كه آنگاري چهارده و پانزده ساله هستم . آن بالا كه رسيدم شدت باران چند برابر شد . جماعتي كه زير اندازهاي خود را پهن كرده بودنند . همگي بساط شان را جمع كرده راهي پايين جنگل شدند. ما هم بعد از گشتي مختصر راه برگشت را پيش گرفتيم . اتومبيلي جلوي پايم ايستاد ، سپاسگزاري كرده و گفتم ميخواهم پياده زير باران قدم زنان بروم ، شك نداشتم زير لب ديوانه خطابم كرد . دومين اتومبيل ، سومين ، و همينطور هر اتومبيلي كه از كنارمان رد ميشد ما را دعوت به سوار شدن ميكرد و ما همچنان با سپاسي امتناع ميكرديم . به ياد شب هايي مي افتادم كه به دليل شرايط كاري مجبور بودم دير وقت به منزل برگردم و گاهاً پيش مي آمد كه وقت هاي زيادي را منتظر ماشين كنار خيابان و بزرگراه مي ایستادم ، با چشماني ملتمس به رانندگان خيره ميشدم و با زبان بي زباني التماسشان مي كردم كه تا مسيري ، راه من را كوتاه كنند. ولي دريغ ....! در نهايت غرغركنان پياده به راه مي افتادم ، با تاسف كه چرا اينقدر با هم نامهربان شده ايم ، چرا انسانها گم شده اند ، چرا گورستان انسانيت پر از گورهاي بي نام نشان شده . در همين افكار بودم كه به اتومبيلم رسيدم ، حالا شك نداشتم هنوز انسانها نمرده اند . هنوز مهرباني در لابه لاي زندگي پر از زرق و برق امروز مي جنبد و گاه به گاهي خود نمايي مي كند . هنوز گورستان انسانيت براي پر شدن زمان زيادي را طلب مي كند .
داريوش